غزل پندیات
هر که با پاکدلان، صبح و مسائی دارد دلش از پــرتــو اسـرار، صفــائی دارد زهد با نیت پاک است، نه با جامهٔ پـاک ای بس آلــوده، که پــاکیزه ردائی دارد شمع خندید به هر بزم، از آن معنی سوخت خنـده، بیچــاره ندانست که جــائی دارد ســوی بتخانه مرو، پنــد برهمن مشنــو بت پرستی مکن، این ملک خدائی دارد هیزم سوختــه، شمع ره و منــزل نشود باید افروخت چراغی، که ضـیائی دارد گرگ، نزدیک چراگاه و شبان رفته به خواب برّه، دور از رمـه و عــزم چرائی دارد مور، هرگــز بـدر قصر سلیمــان نرود تا که در لانهٔ خود، برگ و نـوائی دارد گهــر وقت، بدین خیـرگی از دست مده آخــر این دُرّ گــرانمــایــه بهــائـی دارد فرخ آن شاخک نورسته که در باغ وجود وقت رستن، هــوس نشو و نمــائی دارد صرف باطل نکند عمر گـرامی، پروین آنکه چون پیــر خــرد، راهنمــائی دارد |